بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو