ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود