بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
گاهی به حضور مهر، ای ماه برو
تا جاذبهٔ سِیْر الیالله برو
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه