کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد