عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را