همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم