دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر، عزیزی که خریدار تو نیست...
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
ماه اسفند فراز آمده، سرخوش، سرشار
این چه ماهیست چنین روشن و آیینهتبار؟!