دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
صبح است و در بزم چمن، هر گل تبسمّ میکند
باغ از طراوت، حُسن یوسف را تجسّم میکند
بخوان هشتمین جلوۀ ربنا را
امام قدر را امیر قضا را
با هیچکس در زندگی جز درد همپا نیستم
بیدرد تنها میشوم، با درد تنها نیستم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
اگر آبشارم، اگر آبگیرم
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی...
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
سلامٌ علی آل طاها و یاسین
سلامٌ علی آل خَیرِ النَّبِیِّین
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها