شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

أنا ابن الحسن

دیشب که گفتم، با بی‌قراری
احلی من العسل یعنی، پایان عمری
چشم انتظاری

روحم دیگه پر زد از بین تن
بذار بخونم انا ابن الحسن
حضور بابامو حس می‌کنم
می‌گه بیا پارۀ قلب من

می‌باره چشمام، عموجونم
به‌یاد بابام، عموجونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
استاد رزمم، بودی عموجون
دیگه زره به کار من، هرگز نمیاد
در بین میدون

خودت می‌دونی دلِ بی‌قرار
جایی نداره برا انتظار
وقتشه «اَزرَق» بفهمه عمو
یه مرد جنگی به از صد هزار

مرد نبردم، عموجونم
دورت بگردم، عموجونم