کریم

دلم مست شمیم تو، منم عبد قدیم تو
کشانده سوی خانه‌ات، مرا خُلق کریم تو

دلم دل شده تا که پریشان تو باشد
سرم بر سر آن است که قربان تو باشد

به جز تو دل به کسی نخواهم داد
به غیر از نان تو نان حرامم باد

«عزیز خدایی، امام مجتبایی»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمل تیغ تو را شناخت، تو را تنها خدا شناخت
تو را حتی غریبه هم، به چشم آشنا شناخت

لبت غرق تبسم، دلت زخمی آه است
که آغوش حسینت به اشک تو گواه است

دلت آیینه‌ای از غم مولاست
دل تو مدفن مادرت زهراست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غریبی درد بی‌دواست، سکوت تو پر از صداست
حماسه صبر تلخ توست، پس از صلح تو کربلاست

فقط تیغ تو فهمید غم صلح عذاب است
همان غربت جاری همین قبر خراب است

فدای غربت بی‌حدت مولا
فدای خاکی مرقدت مولا