من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
مدینه ماه تو آمادۀ سفر شده است
نشان کوچ، در آیینه جلوهگر شده است
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
باز ما را چشمهای از اشک جاری دادهاند
روز و شب خاصیت ابر بهاری دادهاند
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
گر سوختهست بال و پرت فَابکِ لِلحُسِین
گر مانده داغ بر جگرت، فَابکِ لِلحُسِین
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
امشب از محراب خون، شوق سفر دارد علی
خلوتی خوش با خدا، شب تا سحر دارد علی
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
مدینه! بی تو شب من سحر نمیگردد
شب فراق، از این تیرهتر نمیگردد
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
ای هزار آینه حیران تو یا ثارالله
صبح سر زد ز گریبان تو یا ثارالله
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
تو ای مرغ شباهنگم، به حسرت بال و پر وا کن
صدای کوبۀ در شد، برو زهرا تو در وا کن