نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
تابید بر زمین
نوری از آسمان
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را