دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید