نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است