از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت