نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد