راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
مرامم غیرت است ای عشق و پیمان با توأم دین است
دفاع از سنگ در دینی که من دارم از آیین است
مرا هر قدر ذوق رفتن و پرواز شاعر کرد
تو را اندیشهات مانای تاریخ معاصر کرد