سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود