باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد