ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
سامرا، امشب مدینه میشود مهمان تو
آسمانها اشک میبارند بر دامان تو
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
سجادهٔ اشک تو به هر جا باز است
صد جاده به سمت آسمانها باز است
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدۀ شب زندهدار من