روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
باید صلواتها جلی ختم شود
همواره به ذکر عملی ختم شود
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را