آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود