خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
پیوسته نماز در قیام است حسین
هفتاد و دو حج ناتمام است حسین
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
این خبر سخت بود، سنگین بود
تا شنیدیم، بیقرار شدیم
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید