جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس