نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر