نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم