خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
مرامم غیرت است ای عشق و پیمان با توأم دین است
دفاع از سنگ در دینی که من دارم از آیین است
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
مرا هر قدر ذوق رفتن و پرواز شاعر کرد
تو را اندیشهات مانای تاریخ معاصر کرد
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید