کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
کربلا
شهر قصههای دور نیست
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
که بود این موج، این طوفان، که خواب از چشم دریا برد؟
و شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا برد
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»