نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی