گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست