گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد