به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است