تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست