ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را