توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را