شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد