چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم