از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم