پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟