آه آتشین

به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را

ببار از آسمانِ دیده باران
اگر گل‌پوش می‌خواهی زمین را

بیا بر صخرۀ اندوه چون موج
بگیریم از سر ماتم جبین را

به دشت سینه چون تن‌پوش خورشید
بپوشیم اشک و آه آتشین را

بیا روشن کنیم ای دیده با اشک
چراغ خاطر امّ‌البنین را

همان بانو که حُسنش آفریده‌ست
به ذهن آفرینش آفرین را

بگیر ای عشق پرواز کلامی
که گویم آستانش را سلامی


چو شمعی در حریم خانه می‌سوخت
که از هُرمش پر پروانه می‌سوخت

چه داغی داشت در جان کز شرارش
دل هر عاقل و دیوانه می‌سوخت

ز حسرت از تنور سرخ آهش
در و دیوار هر کاشانه می‌سوخت

دل و جانش چو بغض سرخ خورشید
ز داغ ماتم جانانه می‌سوخت...

به یاد آن کبوترها که رفتند
دل او در قفس تنها نمی‌سوخت

تمام هیئت افلاک از این درد
نگاه ابر بود و گریه می‌کرد!

 
مگر خورشید، آتش در جگر داشت؟
که در دل، زخم‌هایی شعله‌ور داشت

دل سنگ از شرار سینه‌اش سوخت
به قلب صخره هم آهش اثر داشت

پس از کوچ شهیدان از دل دشت
چو دریا دامنی از گریه تر داشت

به یاد دست‌های ساقی عشق
ز غم دستی به دل، دستی به سر داشت

نه تنها روز، چون مرغ شباهنگ
سر فریاد هر شب تا سحر داشت

چو رنگ کاروان کوچ، صد داغ
به دل آن مادر از هجر پسر داشت

دلی بود و در آن آلالۀ‌ درد
چه می‌رُست از نگاهش؟ نالۀ درد...