شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آخرین لحظه‌ها

غربت بی‌حدت را که دیدم
نالۀ زخمی‌ات را شنیدم
من سراسیمه سویت دویدم

کودکم اما وارث کرارم
تو سپر داری تا که نفس دارم

عمری از مهرت جان می‌گیرم
آخر در آغوشت می‌میرم

«ای عموجانم، ای عموجان»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرین لحظه‌هایم فدایت
گریۀ بی‌صدایم فدایت
دستِ از تن جدایم فدایت

شد اگر دستم مثل علمدارت
حنجرم نذر حنجر تب‌دارت

یاکریم اما خونین‌بالم
آمد بابا به استقبالم

«ای عموجانم، ای عموجان»