از عطش سر نهاده به شانه
سوی میدان علی شد روانه
در پیاش حسرتی مادرانه
کی هراسی از لشکر دشمن داشت
غنچهای بود و میل شکفتن داشت
لبتشنه میجوید دریا را
میخواهد آغوش زهرا را
«غنچۀ پرپر، علیاصغر»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرد ششماهه عزم سفر کرد
جان خود را فدای پدر کرد
تیری آمد گلو را سپر کرد
آسمان دلتنگ از قفس دنیاست
که خدا او را پیش خودش میخواست
با خون تر شد کام عطشانش
بابا ماند و طفل بیجانش
«غنچۀ پرپر، علیاصغر»