نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو