کربلا
شهر قصههای دور نیست
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى