ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود