هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا
امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است
یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست