ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد