در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
نرسد اگر به على كسى، به كجا رود؟ به كجا رسد؟
به خدا قسم كه اگر كسى، به على رسد، به خدا رسد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علیاکبرتر از تو نیست