تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست