گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را